لوگوس [محمدمهدی فلاح]: سارتر فیلسوفی است که به صراحت وجود خدا را رد کرده است. خاستگاه الحاد او چیست؟
سارتر فیلسوف است، اما خاستگاه الحادش فلسفی نیست. اصولاً او معتقد است که ایمان و الحاد خاستگاه فلسفی ندارند. انسان ابتدا به دلایل روانشناختی یا جامعهشناختی مؤمن یا ملحد میشود و سپس اگر اهل فکر و نظر باشد برای ایمان یا الحادش توجیه نظری و فلسفی مییابد. خود او در نوجوانی، یعنی هنگامی که یازده یا دوازده سال داشت، عدم خدا را، به تعبیر خودش، «شهود» کرد. او برای الحادش دلایل فلسفی نداشت، بلکه مسائلی در درون خانواده و محیط زندگیاش باعث این شهود شد. البته، بعدها که به فلسفه پرداخت و استدلالهایی در رد وجود خدا اقامه کرد.
سارتر از خدایی که رد میکند چه مفهومی در ذهن دارد و چه تعریفی از آن ارائه میدهد؟
مفهوم سارتر از خدا جدید نیست و مفهوم تازهای را ارائه نمیدهد، بلكه مفهوم خدا را در سنت الهیات غربی، یعنی مفهوم یهودی ـ مسیحی، میپذیرد. این مفهومی از خدا است که در جامعهای که سارتر در آن میزیست، رسمیت داشت و با آن بزرگ شده بود. البته، او در فلسفۀ خود این مفهوم را در قالب اصطلاحی فلسفی میریزد و خدا را موجود فینفسه ـ لنفسه یا درخود ـ برایخود تعریف میكند. فینفسه عبارت است از موجود فاقد آگاهی، یعنی همۀ موجودات عالم غیر از انسان و لنفسه موجود آگاه و آزاد، یعنی انسان، است. بنابراین، خدا موجودی است که از همۀ كمالات برخوردار است؛ زیرا مانند موجود فینفسه قائم به ذات، مستقل، فعلیت محض، سرمدی، ثابت و مجبور و مانند موجود لنفسه آگاه و آزاد است.
چرا او این مفهوم از خدا را نمیپذیرد و در واقع، استدلال او در رد خدا چیست؟
سارتر در هیچ یك از آثار خود فصل مستقلی را به رد وجود خدا اختصاص نداده است. بحث از خدا در آثار او همواره به تبع و در حاشیۀ بحث از انسان مطرح شده است. بنابراین، ما در فلسفۀ او با شرحی نظاممند از دلایل رد وجود خدا مواجه نیستیم. با این حال در آثارش استدلالهایی در رد وجود خدا میتوان یافت که در اینجا به دو مورد اشاره میکنم:
چه نسبتی بین ایدۀ «مرگِ خدا» نزد نیچه و آن چیزی که شما «الحادِ اصلموضوعیِ سارتر» مینامید وجود دارد؟
در آثار نیچه نخستین بار در دانش طربناک (1882) با عبارت «خدا مرده است» روبهرو میشویم. البته، منظور نیچه این نیست که خدا زمانی وجود داشته و اکنون وجود ندارد! این عبارت پس از نیچه بسیار رواج پیدا کرد و افراد زیادی، از جمله سارتر، آن را به کار بردند. نقل میكنند كه سارتر در سفری به سوئیس هنگام پایین آمدن از پلكان هواپیما به خبرنگارانی كه در انتظارش بودند رو میكند و بدون هرگونه مقدمهای میگوید: «آقایان! خدا مرده است.». در مورد فیلسوفان ملحد این پرسش مطرح است که مرگ خدا در فلسفۀ آنان مقدمه است یا نتیجه. نیچه و سارتر فلسفۀ خود را با مرگ خدا آغاز میکنند و آن را «اصل موضوع» قرار میدهند. آنان میخواهند همۀ نتایج غیبت خدا را بیرون بکشند و به آن ملتزم باشند. سارتر به صراحت میگوید: «اگزیستانسیالیسم چیزی نیست جز كوششی برای استنتاج همۀ نتایجِ یك موضع الحادی منسجم.» این دو فیلسوف از الحاد بنیادی خود نتایج متعددی میگیرند که در اینجا به دو مورد اشاره میکنم.
آیا در طول زندگی سارتر شاهد تغییری در موضع الحادی او هستیم؟
او در طول زندگی بارها در كتابها، مقالهها، مصاحبهها و سخنرانیهایش بر الحاد خود تأکید کرده است. برای مثال، پس از به اجرا درآمدن نمایشنامۀ شیطان و خدا در سال 1951 در مصاحبهای اظهار کرد که مطمئن است خدا وجود ندارد و در مصاحبه با سیمون دوبوار در سال 1974، یعنی شش سال پیش از مرگش، بر این اطمینان تأکید کرد. سارتر نمیخواست دیگران تصور کنند که در این زمینه تغییر عقیده داده است. به همین دلیل، مدتها اجازۀ چاپ نمایشنامۀ باریونا، پسر تندر را نمیداد. او این نمایشنامه را در اواخر سال 1940 زمانی كه در بازداشتگاهی در اسارت نیروهای آلمانی به سر میبرد نوشت و یكی از نقشهای آن را نیز بازی كرد. سارتر در این نمایشنامه الوهیت مسیح را میستاید و گرایشی دینی را نمایش میدهد. به همین سبب، عدهای گمان كردند كه او تغییر عقیده داده و به دین گرایش پیدا كرده است. ازاینرو، پس از آنكه سرانجام در سال 1962 با چاپ نمایشنامه موافقت كرد برای رفع هرگونه توهم، یادداشتی به آن ضمیمه كرد و در آن نوشت: «اینكه موضوع نمایشنامهام را از اساطیر مسیحی گرفتم به معنای آن نیست كه جهت فكرم در ایام اسارت حتی برای لحظهای تغییر كرد. قضیه فقط این بود كه با كشیشهای زندانی توافق كردم تا در آن شب عید میلاد مسیح موضوعی پیدا كنم كه برای اكثر مسیحیان و افراد بیایمان جالب باشد.»
متن فلسفۀ سارتر ازیکسو و این قبیل سخنان از سوی دیگر، بسیاری از مفسران سارتر را به ارائۀ تفسیری كاملاً الحادی از فلسفۀ او سوق داده است. در میان این دسته از مفسران هم منتقدان مؤمن سارتر حضور دارند و هم حامیان بیایمان او. برای مثال، موریس ناتانسون در مقالهاش دربارۀ سارتر در دایرة المعارف دین، ویراستۀ میرچا الیاده، فلسفۀ سارتر را فلسفهای الحادی و آثار او را «از لحاظ دینی ناخوشایند» توصیف میكند. فردریک كاپلستون نیز در همین راستا میگوید: «برخلاف آنچه در مورد هایدگر دیدیم، در مورد او [سارتر] هیچ ابهامی وجود ندارد؛ هیچ شكی در الحاد او نیست.»
گرایش به تفسیر الحادی از فلسفۀ سارتر انگیزۀ غیرفلسفی نیز داشته است؟
بسیاری از کسانی که به اگزیستانسیالیسم الحادی سارتر روی آوردند میخواستند از طریق آن از قید و بندهای دین سنتی رهایی یابند. هدف آنان شناخت نظری نبود، بلکه آزادی عملی بود. ازاینرو، جنبههای دینی فلسفۀ او را به آسانی نادیده گرفتند و سارتر را آنگونه که میخواستند فهمیدند. از سوی دیگر سارتر در دورۀ دوم حیات فکریاش به مارکسیسم گرایش پیدا کرد. نقد عقل دیالکتیکی مهمترین اثر او در این دوره است که در آن کوشید اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم را با هم سازگار کند. در این دوره، گرایش به تفسیر الحادی بیشتر شد، زیرا چپیها كه اكنون مرید او شده بودند دشمن دین بودند و نمیتوانستند تفسیر دینی از فلسفۀ او را تحمل کنند.
مگر از فلسفۀ سارتر تفسیر دینی هم شده است؟
بله؛ البته، این تفسیر مراتب داشته است. برخی کار را به جایی رساندهاند که او را یك الهیدان دانستهاند كه سهم ارزشمندی در اصلاح مفهوم خدا در جهان معاصر داشته است و فلسفۀ او را «الهیات امید» نامیدهاند. برخی دیگر معتقدند که فلسفۀ او، به رغم ظاهر الحادی، حاوی مضامین و مایههای دینی و شامل اشارههای گوناگونی به مفاهیم، نمادها و سنتهای دینی است. در فلسفۀ سارتر همان موضوعاتی مطرح میشود كه ذهن قدیسان و عرفا را به خود مشغول كرده است. سارتر بر اهمیت مسئلۀ خدا تأكید میكند و بود و نبود او را یکسان نمیداند. حذف کردن خدا از زندگی رویداد مهمی است، زیرا در این صورت ارزشهایی که او وضع کرده فرو میریزند. سارتر در اگزیستانسیالیسم نوعی اومانیسم است که به پیروی از داستایفسکی میگوید: «اگر خدا وجود نداشته باشد هر کاری مجاز است.» اینها نشان میدهد که سارتر دلمشغول موضوعات دینی بوده و دین برایش مسئله بوده است.
یكی از كسانی كه از فلسفۀ سارتر تفسیری دینی ارائه داده موریس كرنستون است. او میگوید سارتر به دفعات كلمۀ conversion (تغییر كیش یا دین) را به کار میبرد. این كلمه ریشهای دینی دارد و نویسندگان پروتستان زیاد از آن استفاده كردهاند. سارتر در سراسر زندگیش از تغییر كیشهای متعدد خود سخن گفته است. تهوع داستان مردی است كه به دین هنر تغییر كیش میدهد و سارتر از تغییر كیش خودش به ماركسیسم سخن میگوید. روی آوردن به هنر به عنوان وسیلۀ نجات به منزلۀ آن است كه هنر را نوعی دین به شمار آوریم و بیتردید، روی آوردن سارتر از هنر به عنوان وسیلۀ رستگاری به سوسیالیسم و ماركسیسم مانند روی آوردن از یك دین به دین دیگر بود. کرنستون به شباهتهای زیاد سارتر با برخی از نویسندگان مسیحی مانند پاسکال و استفادۀ زیاد او از نویسندگان مسیحی مانند داستایفسکی و کییرکگور نیز اشاره میکند. او از یكی از اصطلاحات تیلیش كمك میگیرد و میگوید خدای سارتر «خدای فوق خدا» است. این عنوان، صفت خدایی است كه انسان در وجودش شك دارد، اما همین شك به معنای تصدیق وجود او است. این خدا غایب است، زیرا انسان هیچ كاری را به خاطر او انجام نمیدهد، اما در عین حال حاضر است، زیرا منشأ پرسش اصلیای است كه انسان دربارۀ معنای وجود خویش میپرسد. کرنستون همۀ اینها را دلیلی بر احساس یا طبع دینی سارتر و صبغۀ دینی ذهن او میداند.
استوارت شارمه معتقد است كه اگر در تعریف دین توسع قائل شویم و خود را در محدودۀ تعریف سنتی محدود نكنیم، میتوانیم سارتر را به معنایی، یك فیلسوف دینی بدانیم. در معنای عام از دین ممکن است متفکری مطالب غیردینی یا حتی ضددینی بگوید، اما همچنان متدین باشد. اشتباهی كه بعضی از متفكران مرتكب شدهاند این است كه دین را با مفهوم سنتی آن یکی گرفتهاند و در نتیجه، تفسیری الحادی از فلسفۀ سارتر ارائه دادهاند. از نظر شارمه اگر تدین را به معنای داشتن تعهدات ایمانی به یك سنت دینی خاص در نظر بگیریم سارتر متدین نبود، اما از این جهت که موضوعات دینی را قلمروی جالبی برای كوشش فكری میدانست میتوان او را متفکری متدین به حساب آورد. درست است که سارتر مسیحیت را رد میكند، اما هنوز در چارچوب مقولات و سنت مسیحی فكر میكند. او از زبان الهیاتی برای بیان ادعاهای غیر الهیاتی استفاده میكند. بدین ترتیب، شارمه سارتر را ملحدی با اعتقادات دینی میداند. او، برخلاف ناتانسون، سارتر را «از لحاظ دینی خوشایند» توصیف میكند، زیرا آهنگی دینی در كلامش وجود دارد. از نظر شارمه كسانی كه سارتر را ملحدی تمامعیار میدانند «گوششان برای شنیدن طنین دینی تفكر او كر است.»
كسانی كه تفسیر دینی را پذیرفتهاند معتقدند که در قهر سارتر با امر مقدس نوعی میل به آشتی وجود دارد. به گفتۀ توماس كینگ كوشش سارتر بر ضد امر مقدس نوعی ایجاد ارتباط با امر مقدس است. او میگوید سارتر بیش از هر فیلسوف دیگری بر نیاز شدید انسان به موجودی مطلق تأكید كرده است، نیازی كه هیچگاه برآورده نمیشود و انسان همواره در نیمۀ راه رسیدن به مطلق باقی میماند. به نظر میرسد كه سارتر در حالی كه میگوید خدا وجود ندارد در تلاش برای یافتن او است و نیاز به او را احساس میكند. او در عبارتی گویا نیاز خود را به خدا چنین بیان میكند: «خدا ساكت است و من نمیتوانم این را انكار كنم. هر چیزی در درون من خدا را میطلبد و من نمیتوانم این را فراموش كنم.»
کسانی که تفسیر الحادی از فلسفۀ سارتر ارائه دادهاند چه واکنشی به تفسیر دینی نشان دادهاند؟
مسلماً این تفسیر را نپذیرفتهاند و حامیان آن را به نفهمیدن فلسفۀ سارتر و حتی غرضورزی متهم کردهاند. برای مثال، سیمون دوبوار هیچگونه تفسیر دینی را از فلسفۀ سارتر برنمیتابد و در برابر هرگونه كوششی برای رقیق كردن الحاد او مقاومت نشان میدهد. به همین دلیل است كه نسبت به مصاحبههای بنی لِوی، منشی سارتر، به سختی واكنش نشان داد و اظهار كرد كه از سخنان سارتر در این مصاحبهها شوكه شده است. بنی لوی ــ كه یهودی بود ــ در آخرین ماههای حیات سارتر مصاحبههایی با او انجام داد كه در آنها به نظر میرسد سارتر به بعضی از آموزههای یهودیت گرایش نشان داده است. دوبوار صحت مطالبی را كه سارتر در این مصاحبهها بیان كرده بود مورد تردید قرار داد و بنی لوی را متهم كرد كه حرفهای خودش را در دهان سارتر پیر و رو به مرگ گذاشته است.
آنتونی مانسر معتقد است که موجودی با صفات خدا نمیتواند در فلسفۀ سارتر جایی داشته باشد. او تفسیر دینی كرنستون را از فلسفۀ سارتر نمیپذیرد و میگوید دین با چیزی سروكار دارد كه نسبت به انسان، متعالی و در مقایسه با تناهی انسان، نامتناهی است، اما موجودی با این صفات در فلسفۀ سارتر وجود ندارد. از نظر مانسر اگر کلمۀ «متدین» را آنقدر وسعت ببخشیم که سارتر را در بر بگیرد این کلمه دیگر معنای مشخصی نخواهد داشت.
هِیزل بارنز، كه مترجم هستی و نیستی به زبان انگلیسی است، از ارائۀ تفسیر دینی از فلسفۀ سارتر ابراز شگفتی میكند و آن را درك نادرست این فلسفه میداند. او ارائۀ تعاریف متعدد از دین را، به طوری كه هر فرد ملحدی را بتوان با توجه به یكی از آن تعاریف متدین دانست، نمیپذیرد. از نظر بارنز مطالبی كه سارتر دربارۀ دین گفته است به دو دسته تقسیم میشوند: دستۀ اول قطعاتی هستند كه او در آنها به صراحت از مفهوم سنتی خدا انتقاد میكند و میكوشد تا نادرستی آن را اثبات كند. دستۀ دوم قطعاتی هستند كه سارتر در آنها از اصطلاحات رایج در دین سنتی استفاده میكند. در این قسمتها فلسفۀ سارتر به ظاهر از لحن و رنگ و بوی دینی برخوردار است، اما باید توجه داشت كه او مفاهیم دینی را از محتوای خود خالی میكند و آنها را در یك چارچوب بشری قرار میدهد. بنابراین، وجود اصطلاحات دینی در آثار سارتر نمیتواند دلیلی برای ارائۀ تفسیر دینی از فلسفۀ او باشد.
باید توجه داشت که گرچه تفسیر دینی حامیان خود را داشته است، اما تفسیر غالب از فلسفۀ سارتر تفسیر الحادی بوده است. غلبۀ همین تفسیر الحادی بود كه باعث شد در 30 اكتبر سال 1948 كلیسا همۀ آثار سارتر را در فهرست كتب ممنوع قرار دهد.
گفته شد که سارتر خدا را تألیف فینفسه و لنفسه تعریف میکند، اما اگر این تألیف متناقض است چرا انسان میکوشد به آن تحقق بخشد و خدا شود؟
سارتر میگوید انسان میخواهد ویژگیهای موجود فینفسه و موجود لنفسه را، که پیشتر توضیح دادم، با هم داشته باشد. به عبارت دیگر، انسان میخواهد خدا شود. البته، خدا شدن فرایندی آگاهانه نیست و اگر از کسی بپرسیم که آیا تصمیم دارد خدا شود پاسخ منفی میدهد. این میل به صورت ناخودآگاه در ما وجود دارد و همۀ كوششهای ما را در زندگی تبیین میکند. برای مثال، ما میل به تصاحب و تملک داریم و این میل نشاندهندۀ میل به خدا شدن است. از نظر سارتر انسان مجموع داراییهایش است. بودن یعنی داشتن. به تعبیر او «من این چیزهایی هستم که دارم.» ازاینرو، انسان میکوشد تا بر داشتههای خود بیفزاید. هر انسانی میكوشد تا از علم، قدرت، ثروت، لذت و غیره بیشتری برخوردار باشد و مسلماً بدش نمیآید همۀ كمالات را به نحو مطلق داشته باشد. او دوست دارد عالم مطلق، قادر مطلق و غیره باشد. خدا نیز موجودی است كه از همۀ كمالات به نحو مطلق برخوردار است. پس باید نتیجه گرفت كه هر انسانی در هر عملی كه انجام میدهد در جهت خدا شدن حركت میكند. تبیین این میل، هدف «روانكاوی اگزیستانسیال» سارتر است.
عبارت «شور و شوق بیهوده» که سارتر به منظور توصیف تلاش انسان برای خدا شدن بهکار میبرد در مورد سایر فعالیتهایی که انسان برای معنابخشی به زندگی انجام میدهد نیز صادق است؟
مشكلی كه در راه خدا شدن انسان وجود دارد این است كه مفهوم خدا، همانطور كه پیشتر گفته شد، متناقض و محال است. كوشش انسان برای خدا شدن به معنای كوشش برای تحقق بخشیدن به یك تناقض است. انسان به نحوی اجتنابناپذیر به سوی خدا شدن حركت میكند، اما این شور و شوقی بیهوده برای تحقق بخشیدن به آرزویی محال است. سارتر وضعیت انسان را كه به دنبال خدا شدن است به وضعیت خری باركش تشبیه میكند كه جلوی چشمانش بر روی میلۀ گاری هویجی قرار دادهاند. خر به منظور رسیدن به هویج با سرعت حركت میكند و گاری را به پیش میراند اما هرگز به هویج نمیرسد. ناتوانی انسان از خدا شدن، او را دچار یأس و ناامیدی میكند. البته، انسان میتواند به شیوههای گوناگون به زندگیاش معنا دهد، اما چون نمیتواند خدا شود نوعی بیمعنایی در عمق همۀ کارهایش وجود دارد و این موضوع هر کاری را به یک اندازه بیمعنا میکند. به همین دلیل است که سارتر در هستی و نیستی میگوید: «همۀ فعالیتهای انسان یكسان است… به تنهائی مست كردن و رهبر ملتها بودن هیچ فرقی با هم ندارد.»
در کشور ما هنگامی که از اگزیستانسیالیسم صحبت میشود ابتدا هایدگر به ذهن میآید نه سارتر. آیا دوران سارتر برای ما به پایان رسیده است؟
اتفاقاً هایدگر خودش را اگزیستانسیالیست نمیدانست. در واقع، تنها فیلسوف بزرگی که عنوان «اگزیستاسیالیست» را پذیرفت سارتر بود. در کشور ما سارتر پیش از هایدگر مطرح شد. قبل از انقلاب آثار متعددی از سارتر یا دربارۀ او ترجمه شد ولی هیچ اثری از هایدگر ترجمه نشد. بعد از انقلاب موضوع معکوس شد و هایدگر اهمیت بیشتری پیدا کرد و امروزه، دستکم در گروههای فلسفه، مطرحتر از سارتر است. در همین گروه فلسفۀ دانشگاه علامه طباطبائی تعداد پایاننامههایی که در زمینۀ هایدگر دفاع میشود قابل مقایسه با سارتر نیست. این موضوع علتهای گوناگونی دارد که باید در فرصت دیگری به آن بپردازیم. اما باید توجه داشت که دوران هیچ متفکری برای همیشه به پایان نخواهد رسید. ممکن است شرایط زمانی و مکانی فیلسوفی را به حاشیه براند، اما امکان مطرح شدن دوبارۀ او همواره وجود دارد.
اکنون که صحبت از نسبت هایدگر و سارتر شد لازم است دو نکته را ذکر کنم. نخست اینکه هایدگر به هر دلیلی نظر مثبتی نسبت به فلسفۀ سارتر نداشت. در ایران یکی از هایدگریهایی که به انتقاد از سارتر پرداخت و حتی فحش و ناسزا نثار او میکرد، فردید بود. من نمیدانم فردید تا چه اندازه با فلسفۀ سارتر آشنا بود و آیا برای انتقادش دلیل مستقل داشته یا صرفاً، به تقلید از هایدگر این کار را میکرده است. اما امروزه با هایدگریهایی مواجه هستیم که آثار سارتر را نخواندهاند و بدون داشتن اطلاعات کافی، فلسفۀ سارتر را بیاهمیت جلوه میدهند. این افراد گمان میکنند که اگر میخواهند خود را به هایدگر نزدیک نشان دهند باید تا آنجا که میتوانند از سارتر دور شوند. البته، ترجیح دادن فیلسوفی به فیلسوف دیگر هیچ اشکالی ندارد، اما در صورتی که مبتنی بر مطالعه و پژوهش کافی باشد نه صرفاً به تقلید از هایدگر و فردید.
نکتۀ دوم اینکه برخی از افراد ادعا میکنند که سارتر مطالب چندان جدیدی نگفته و عمدتاً حرفهای هایدگر را تکرار کرده است. باید توجه داشت که هیچ فیلسوفی در خلأ فکر نمیکند و کموبیش، وارث میراث گذشتگان خود است. سارتر نیز از این قاعده مستثنی نیست. معروف است که سه H بیشترین تأثیر را بر سارتر گذاشتهاند یعنی هگل، هوسرل و هایدگر و سارتر خود به این تأثیر معترف است. اما کسانی که با فلسفۀ هایدگر و سارتر آشنایی کافی دارند میدانند که روح حاکم بر این دو فلسفه کاملاً متفاوت است. برای مثال، در فلسفۀ هایدگر راز نقش مهمی ایفا میکند و او هستی را رازآلود میداند؛ در حالی که سارتر از هستی راززدایی میکند و آن را تهوعآور میداند. فلسفۀ سارتر از یک سو اومانیستی و از سوی دیگر نیهیلیستی است در حالی که هایدگر تفسیر اومانیستی و نیهیلیستی از فلسفۀ خود را رد میکند.
متأسفانه در کشور ما برخی از افراد که در یک زمینه متخصص و مشهور هستند به خود اجازه میدهند در زمینههایی که در آن تخصص ندارند اظهار نظر کنند و برخی از مجلات نیز بستر را برای اظهارِ نظر آنان فراهم میکنند. چندی پیش یکی از مجلات ویژهنامهای دربارۀ سارتر منتشر کرد که شامل چند مصاحبه با افرادی بود که گرچه آثاری دربارۀ هایدگر دارند، اما حتی یک مقاله هم دربارۀ سارتر ننوشتهاند و اصولاً چندان اطلاعی از فلسفۀ او ندارند. در یکی از این مصاحبهها یکی از دوستان گفته بود: «سارتر فیلسوف آیندۀ ما نیست» بهتر بود این همکار محترم میگفت: «سارتر فیلسوف آیندۀ من نیست» و قضاوت دربارۀ فیلسوف آیندۀ دیگران را به خودشان واگذار میکرد.
متناسب با فضای فکری ایران، کدام یک از مؤلفههای اندیشۀ سارتر بیش از بقیه حائز اهمیت است؟
هیچ متفکری نیست که همۀ سخنانش درست باشد، همانطور که هیچ متفکری همۀ حرفهایش نادرست نیست. بنابراین، ما از سخنان درست هر متفکری، از جمله سارتر، میتوانیم استفاده کنیم. سارتر بیش از هر چیز بر آزادی تأکید میکند. فرد یا جامعهای که خود را آزاد میداند میتواند در جهت رسیدن به اهدافش تلاش کند، اما فرد یا جامعهای که خود را اسیر جبرهای روانشناختی، جامعهشناختی، زیستشناختی، اقتصادی، الهیاتی و غیره میداند فلج میشود و انگیزۀ تغییر را از دست میدهد. با توجه به اینکه بحث ما دربارۀ «سارتر و دین» است باید بگویم سارتر برخی مفاهیم دینی مانند تقدیر، سرنوشت و قسمت را مغایر با آزادی انسان میداند. برای فرد یا جامعه سم مهلکی است که فکر کند آنچه بر سرش آمده یا میآید تقدیر الهیاش بوده و نمیتواند آن را تغییر دهد. از نظر سارتر انسان خدای جهان خویش است و سرنوشتش را خودش رقم میزند. متأسفانه در میان عامۀ مردم درک نادرستی از برخی مفاهیم دینی وجود دارد که باعث میشود آنان یا دست روی دست بگذارند و تلاش نکنند و یا اگر میخواهند تلاش کنند به جای اتکا به خود به دنبال راه میانبر با توسل به امور فراطبیعی باشند. ازاینرو، فلسفۀ سارتر میتواند در جهت اصلاح برداشتهای نادرست از آموزههای دینی به ما کمک کند.